سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری، جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را به تن نکنی [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]

امپراتور ستارگان

 
 
استخر(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:18 صبح )
استخر
فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.


 
قطعه های سنگین(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:16 صبح )

جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!


غروب از قایم‏باشک شب و روز خسته شد.


برای اینکه آدم خوش‏بینی شود، بینی‏اش را عمل کرد.


نگاهش آن‏قدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.


در روز بارانی چتر الگوی فداکاری است.


ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت.


عکس توقف زمان است.


آسمان به زمین آمد دید خبری نیست.


 آلبالو گران بود، چشمانش انگور می‏چید.


 هر لقمه‏ای را که فرو میدهم، معده‏ام فریاد می‏زند: خوش آمدی!


 وقتی می‏خواهم حرف پنهانی بزنم، گوش‏هایم را می‏گیرم.


 برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم.



 
برق(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:8 صبح )
 در کلاس درس
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»



 
لامپ(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:4 صبح )
           ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

 



 
دیوونه(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:1 صبح )
یه بار یه دیوونه دنبال رئیس بیمارستان می اندازه . خلاصه رئیس بیمارستان رو تو یه بن بست گیر میاره. رئیس بیمارستان با ترس می گه از جون من چی می خوای ؟ دیوونه هه می ره با دست بهش می زنه می گه حالا تو گرگی!

 
در پنجره(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 9:0 صبح )

مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!



 
ملا(پنج شنبه 86 آذر 29 ساعت 8:58 صبح )

جکهای ملانصرالدین


ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!




   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:3  بازدید

مجموع بازدیدها: 5758  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «